شبی مادری به پسرش زنگ زد پسر بدون اینکه حرفهای مادر رابشنودباعصبانیت گفت چرا نصف شب از خواب بیدارم کردی مادر جواد داد یادم است بیست وپنج سال پیش در چنین موقعی مرا ازخواب بیدا کردی زنگ زدم بگم تولدت مبارک. پسر ناراحت شد و به خانه ی مادرش رفت ولی دیر شده بود چون مادرش تنها در کنار شمعی افتاده بود
او دیگر در این دنیا نبود