آسمانت جسته ام جز کهنه منشوری نبود
وعده هایت جز مصفا گشتن از حوری نبود
گفته ای در چشمه ی جانم نمایان می شود
جان غروب آساتر از آوای مهجوری نبود
در خودم خلسیدم و نام تو بردم بر لسان
حالت عرفانیم جز وصف شب کوری نبود
تا نهیبم اتشین بود و فریبم باغ و حور
اتشی سوزنده تر زین حالت سوری نبود
چون مسافر گشته ام درخود بیابم روی تو
پیکرم هم لاشه ای گر پر کند گوری نبود
زندگی جبری مزین گشته بود از اختیار
لاجرم آزادیم جز دامی و توری نبود
در جنون افتادگانت را حلاجی کرده ام
جز حکایت کردن از چشمان مستوری نبود
ملعبی در ذات و زر گفتار و منقوش از ریا
یک مدعی فارغ از قلاب محجوری نبود
عاقبت ملحد شدم ملحدتراز هرسنگ وخار
تا نمادت درزمین جز سنگ خاپوری نبود
حاکما حکمت ندارد حکمتت در حکم خلق
گردش افلاک میزان با تو منظوری نبود
در نهان عاشقان تاب وتب و شوری نبود
رهروانت را مگر جز سجده ی زوری نبود
سالیانی جان ودل آزرده گردید از فراق
عاشقی معنا نمودم جز غم دوری نبود
در جهان گشتم ولی از تو ندیدم آیتی
شایدم در قلب سودا رفته ام نوری نبود
خسته گشتم زین قفس پس کی دری وا میکنی
جنت ار بودش جهانت سیب و انگوری نبود
کم شعوری نعمتی بود و به عابد رو نکرد
ور نه در تقویم دل اوقات ناجوری نبود
مهدی_عابد_ابراهیمی